آیا هرگز دیدهاید که درخت حنظل، میوه شیرین دهد؟ آیا هرگز شنیدهاید که در زمین شورهزار و بیابان سوزان، گلستانى مصفا و چمنى سرسبز و خرّم پدید آید؟ آیا هرگز ممکن است نور، در آغوش ظلمت به وجود آید؟ ...اینها همه، ناشدنى است؛ ولى اگر با زندگى «ابان بن سعید» آشنا شوید، خواهید دید که این قانون طبیعى همه جا حکمفرما نبوده، استثنأپذیر میباشد!!
آرى «ابان »در پرتو ایمان پر شور، و با زندگى شگفتانگیز خود «ممتنع» را «ممکن» ساخت! اگر مىخواهید بدانید چگونه درخت حنظل، میوه شیرین مىدهد. چگونه از زمین شوره زار گلستان سبز و خرّم بوجود مىآید و چگونه نور در آغوش ظلمت پدیدار مىشود؟ بیائید دفتر زندگى پر افتخار و درخشان او را ورق بزنیم:
پدر او سعید بن عاص از قبیله معروف بنیامیه است. بنیامیه از روزگاران قدیم، با بنیهاشم کینه دیرینه داشتند. کینههائى که با گذشت زمان، آتش آن خاموش نشده بود، از این رو بنیامیه از نخستین روزى که پیامبر اسلام(ص) دعوت خود را آشکار ساخت، به مخالفت با او بر خاستند و در کار شکنى و دشمنى با پیامبر(ص) از هیچ چیز فروگذار نکردند براى بنیامیه قابل تحمل نبود که به آئین محمد(ص) که از تیره بنیهاشم بود در آیند، و از او پیروى کند.
بنیامیه نمىتوانستند ببینند محمد(ص)، پرچمدار آئینى شده است که مردم آن را از جان و دل مىپذیرند؛ و در راه آن، همه گونه فداکارى و جانبازى مىکنند؛ و هر روز که مىگذرد بر تعداد پیروان او افزوده مىگردد. از این رو باتمام قدرت، از نفوذ و گسترش اسلام جلوگیرى مىکردند. این خاندان بدسرشت، به اندازهاى ناپاک بودند که قرآن مجید، آنها را در خت پلید نامیده است.
دو برادر «ابان» مسلمان مىشوند:
سعیدبن عاص(پدر ابان)، از بزرگان این خاندان و از دشمنان سرسخت پیامبر اسلام بود. سعید سه پسر به نام «ابان»، «خالد» و «عمرو» داشت. سعید فکر همه چیز را مىکرد جز اینکه روزى پسران او به آئین محمد(ص) بگروند. از این رو وقتى شنید دو فرزند او «عمرو» و «خالد» دور از چشم او، آئین اسلام را پذیرفتهاند، نزدیک بود هوش از سرش بپرد! سعید براى بر گرداندن فرزندان خود از اسلام، نقشهها کشید، فکرها کرد، طرحها ریخت، و سر انجام به این نتیجه رسید که هیچ کدام از آنها عملى نیست! براى سعید یک راه بیشتر وجود نداشت و آن اینکه آنها را از خانه خود بیرون کند تا هر کجا مىخواهند بروند و بیدرنگ این کار را انجام داد! او دو فرزند خود خالد و عمرو را به جرم اینکه دست از بتها کشیده و به آئین یکتاپرستى گرویده بودند از خانه بیرون کرد!
تنها این دو جوان نبودند که به جرم یکتاپرستى، با چنین مخالفتها و بى مهرىها روبرو مىشدند، بلکه اغلب مسلمانان نخستین، با فشارها و شکنجههاى گوناگون روبرو بودند. و به همین جهت پیامبر اسلام(ص) دستور داد مسلمانان به کشور حبشه هجرت کنند، تا موقتاً از آزار و اذیت بتپرستان در امان بمانند.
به دنبال این دستور، متجاوز از هفتاد نفر از زنان و مردان مسلمان، رهسپار کشور «حبشه» شدند، خالد و عمر و نیز، جز مهاجران بودند و در مدت اقامت در حبشه، دور از فشار و تهدید پدر، در آسایش به سر مىبردند.
برخوردى هدفساز:
ابان که بیش از دو برادر دیگر تحت تأثیر سخنان و سمپاشیهاى پدر بر ضد محمد(ص) و آئین او، قرار گرفته بود؛ و شاید بیش از دو برادر خود، از پدر بیم داشت جرأت نمىکرد پیرامون آئین نوخاسته اسلام، پژوهش کند؛ ولى حادثه کوچکى در زندگى او رخ داد که مسیر زندگى او را عوض کرد، این حادثه باعث شد که دفتر سرگذشت او ورق بخورد و فصل جدیدى در زندگى او گشوده گردد؛ این حادثه چه بود؟
او در سفرى که براى تجارت به شام مىرفت، با یک «راهب» مسیحى ملاقات کرد که کتابهاى پیامبران پیشین را خوانده و از پیشگویىهاى آنها آگاه بود. ابان به راهب گفت شخصى از میان ما قریش، بر خاسته و مدعى است که او نیز مانند «موسى» و «عیسى»(ع) پیامبر خدا است.
- نام او چیست؟
- محمد(ص)
- من اوصاف آخرین پیامبر آسمانى را به شما مىگویم، اگر او داراى چنین نشانىها و اوصاف است، بدانید او همان پیامبرى است که ظهور او در «انجیل» مژده داده شده است. آنگاه راهب تمام اوصاف پیامبر اسلام(ص) و سن و نسب و نژاد او را یک به یک بیان کرد.
ابان گفت تمام اوصافى که گفتى در او جمع است. راهب پاسخ داد: او بر تمام اعراب پیروز مىگردد و آئین او در همه نقاط جهان، گسترش خواهد یافت. آنگاه افزود: به مکه که برگشتى سلام مرا به آن مرد نیک برسان!
گاه حادثه کوچکى، سر چشمه حوادث بزرگى در اجتماع یا در زندگى شخصى انسان، مىگردد، اینگونه حوادث کوچک به جرقههاى مىمانند که در کنار انبار بزرگى پر از باروت و بنزین قرار گیرند که در اثر اصابت یک جرقه به صورت توده آتش و شعله در مىآید. روح و روانى که آماده دگرگونى است، با یک حرکت، با یک جرقه، شعله ور مىشود و دچار انقلاب مىگردد. این حادثه به ظاهر کوچک نیز، در روحیه ابان که آماده دگرگونى بود انقلابى به پا کرد و سر نوشت و آینده او را نقشبندى نمود. ابان دیگر، ابان گذشبه نبود، او نه تنها کینهاى با پیامبر(ص) نداشت، بلکه احساس مىکرد کشش مرموزى او را به سوى پیامبر(ص) جذب مىکند، او تا دیروز برادران خود را سرزنش مىکرد که چرا مسلمان شدهاند و با شعر خود، پشت سر آنها بد مىگفت، ولى امروز نه تنها برادران خود را براى انتخاب اسلام، ملامت نمىکند، بلکه کمکم احساس مىنماید که وى در اشتباه بوده و برادرانش راه حق پیمودهاند.
او دیگر حاضر نیست پشت سر پیامبر(ص) سخن بد بگوید و در انتظار فرصتى است که به پیامبر بپیوندد. ابان مىتوانست پیرامون اسلام کاملاً تحقیق کند، زیرا پدرش دیگر در حال حیات نبود که مانع تحقیق او شود، بلکه در محلى به نام «ظریبه» از نواحى «طائف» از دنیا رفته بود و ابان آزادى عمل بیشترى داشت.
استقبالى پرشور:
سال ششم هجرى فرارسید، پیامبر(ص)، با گروهى از مسلمانان، براى زیارت خانه خدا تا سر زمین «حدیبیه» پیشروى کردند نیروهاى قریش، از ورود پیامبر(ص)، به مکه مانع شدند، عثمانبنعفان به نمایندگى از طرف پیامبر(ص)، عازم مکه گردید تا مساله را از طریق مذاکره با سران قریش، حل و فصل کند، ولى ماموران دروازه مکه، از ورود نماینده پیامبر(ص)، مانع گردیدند. ابان بن سعید که در آنجا حاضر بود در اثر گرایش خاصى که پس از شنیدن سخنان راهب، نسبت به اسلام پیدا کرده بود به نماینده پیامبر(ص) اجاره ورود داد و شعرى سرود که ترجمه آن چنین است:
«وارد سرزمین حرم شو و از هیچ کس مترس که فرزندان سعید، عزیزان حرم مىباشند»، آنگاه او را بر اسب خویش سوار کرد و به مکه برد و گفت: در هر کجاى مکه خواستى فرود آى، و بدان کسى نمىتواند گزندى به تو برساند!
نامهاى به ابان:
...پیامبر(ص) از «حدیبیه»، به مدینه بازگشت. مهاجران حبشه که شنیده بودند پیامبر(ص) در مدینه حکومتى تسکیل داده و دوران فشار و شکنجه مسلمانان به سر آمده رهسپار مدینه شدند، خالد و عمر و نیز جز این عده بودند. این دو برادر، پس از ورود به مدینه، انقلاب روحى ابان و تمایل او را نسبت به اسلام شنیدند، و او را به وسیلهنامه، به اسلام دعوت کردند، ابان فوراً دعوت آنها را پذیرفت و اندکى پیش از جنگ «خیبر» به سربازان اسلام پیوست.
مرد شمشیر و قلم:
ابان به زودى نشان داد که از استعداد فراوانى برخوردار است، و مىتواند زیر پرچم اسلام، مسئولیتهاى خطیرى را به عهده بگیرد و به بهترین وجهى از عهده آن بر آید. پیامبر(ص) که از استعداد سرشار او آگاه بود، به وى ماموریت داد گروهى را که در نجد پرچم مخالفت بر افراشته بودند، سر کوب سازد!
ابان تنها یک مرد نظامى نبود، بلکه از هوش و درایت خاصى نیز برخوردار بود، او امتیازات دیگرى داشت داشت که بسیارى از یاران پیامبر(ص) فاقد آن بودند و آن اینکه قادر به خواندن و نوشتن بود. طبق نوشته مورخان، روزى که پیامبر اسلام(ص) در مکه براى رسالت برانگیخته شد شماره با سوادان مکه، از هفده نفر تجاوز نمىکرد و یکى از آنان «ابان» بود از این رو ابان، پس از آنکه وارد مدینه شد و اسلام آورد، در جرگه نویسندگان وحى وارد شد!
اینجاست که باید گفت: درخت حنظل میوه شیرین میدهد و در سرزمین شورهزار، گل و سبزه مىروید! پدر، یکى از مشرکان معروف و دشمن سرسخت پیامبر(ص)، و پسر، یکى از نویسندگان وحى! التبه نباید تصور شود که آنچه دانشمندان در مورد «عامل وراثت» و «تاثیر محیط خانواده در روحیه فرزندان» گفتهاند بى اساس است، درست است که در آغوش خانوادههاى پاک بافضیلت، رجال بزرگ و باشخصیت رشد مىکنند و محصول خانوادههاى کثیف و آلوده، فرزندان منحرف و آلوده است. درست است که به حکم قاتون وراثت، صفات پدر و مادر از طریق «ژن» به فرزندان منتقل مىشود، و دانش «ژنتیک» نیز این مسئله را ثابت کرده است. همه اینها درست است، اما نه صد در صد؛ تاثیر وراثت و خانواده و... غیرقابل انکار مىباشد، اما صددرصد نیست، زیرا بالاتر از عامل وراثت، تربیت و خانواده، عامل دیگرى نیز وجود دارد و آن، «اراده و خواست» خود انسان براى پاک زیستن است! گاهى در خانوادههاى آلوده، رجال پاک و بزرگ و با فضیلت به وجود مىآیند و ابان از این دسته بود!
فرماندار بحرین:
پس از هجرت پیامبر اسلام و مسلمانان به مدینه، به تدریج قلمرو نفوذ اسلام گسترش یافت و نقاط جدیدى بر قلمرو حکومت اسلامى افزوده گردید. پیامبر اسلام(ص) در انتخاب فرمانروایان و نمایندگان حکومت اسلامى، فوقالعاده دقیق بود، زیرا این فرمانروایان در واقع، نمونهاى از تربیت شدگان آئین اسلام بودند که نمونه و مظهر اسلام، براى تازه مسلمانان به شمار مىرفتند. از این رو کوچکترین انحراف از طرف این نمایندگان، قابل چشم پوشى نبود! «بحرین» از مناطقى بود که دعوت اسلام را پذیرفت، پیامبر اسلام(ص) «علأبنحضرمى» را به سمت فرماندار آن منطقه معین نمود، ولى بعد از مدتى «علأ» را از این سمت برکنار کرد... اما پیامبر(ص) چه کسى را، به جاى علأ، منصوب نمود؟ فرماندار جدید «بحرین» کسى جز «ابان» نبود! «ابان» تا رحلت پیامبر(ص)، در آن منطقه اقامت داشت. پس از رحلت پیامبر(ص)، بدون آنکه از طرف حکومت مرکزى احضار شود، بحرین را به سوى مدینه ترک گفت، خلیفه وقت هر چه اصرار کرد به حوزه مأموریت خود برگردد، در پاسخ گفت: پس از درگذشت پیامبر(ص) هرگز از طرف کسى مقام فرماندارى را نمىپذیرم!
آرى «ابان» وارستهتر از آن بود که مقامى را به خاطر منافع مادى، بپذیرد، و اگر از جانب پیامبر(ص) این مسئولیت را پذیرفته بود، براى خدمت به جامعه و اداى دین اخلاقى و دینى بود، و وقتى دید کسى بر مسند پیامبر(ص) تکیه زده است که فاقد شایستگى چنین مقام بزرگى است، نمایندگى از طرف او را با صراحت نفى کرد.
ابان خلافت ابوبکر را به رسمیت نمىشناسد:
«ابان» عقیده داشت، پس از پیامبر(ص) تنها یک نفر است که شایستگى زمامدارى جامعه اسلامى را، به بهترین وجهى، داراست و تنها او مىتواند برنامههاى پیامبر(ص) را پیاده کند، و او جز امیرمؤمنان على(ع) کس دیگری نیست. از این رو دست بیعت، به سوى ابوبکر دراز نکرد و چشم امید به بنیهاشم دوخت تا آنها به هر طرف بروند، از آنان پیروى کند. او و برادرش خالد، به در خانه بنیهاشم آمده مىگفتند: «شما درختان بلند و برومند باغ رسالت هستید، از شاخسار درختان این باغ، میوههاى پاک و پاکیزه آویزان است، ما از شما پیروى مىکنیم و شما هر کس را مقدم بدارید ما مطیع او مىباشیم». هنگامى که «بنیهاشم» روى مصالحى، خلافت ابوبکر را پذیرفتند، او نیز بیعت نمود. ابان، در عین حال که از خلافت ابوبکر راضى نبود، زیرا او را شایسته خلافت نمىدانست(و به همین دلیل نیز فرماندارى بحرین را از جانب او نپذیرفت) ولى در رفع گرفتارىها و مشکلاتى که پیش مىآمد، و مربوط به امور جامعه اسلامى بود از هیچ کوششى دریغ نمىکرد، زیرا خود على(ع) و دیگر شیعیان نیز با خلفاى وقت، این مقدار همکارى مىکردند. از این رو، وقتى ابوبکر به او پیشنهاد کرد به یمن رفته و به حادثه قتلى که در آن منطقه رخ داده بود، رسیدگى کند پذیرفت و رهسپار یمن شد.
در مسند قضا:
ابان وقتى در یمن با قاتل روبرو شد، از او پرسید: چرا فرد مسلمانى را کشتهاى؟
- او را به انتقام خون پدر و عمویم که او پیش از اسلام کشته بود به قتل رساندم!
- به دستور پیامبر(ص) کلیه خونهائى که پیش از اسلام ریخته شده، قابل تعقیب نیست، ولى اگر کسى در اسلام مرتکب جنایتى بشود، باید در انتظار کیفر سخت آن باشد.
آن گاه به قاتل گفت: باید خود را در مدینه به خلیفه معرفى کنى، و من به خلیفه خواهم نوشت که بر اساس این سخن پیامبر(ص) میان شما داورى کردهام! خلیفه وقتى از این داورى آگاه شد آن را تأیید کرد.
«ابان» پس از وفات پیامبر(ص)، پیوسته در جبههها شرکت مىکرد و همانند یک سرباز مجاهد جانبازى مىنمود. سرانجام در سال 15 هجرى، در ماه رجب، در «یرموک» شام، شربت شهادت نوشید و براى همیشه چشم از جهان فروبست. درود بر او و بر هر کس که راه هدایت را پذیرفت.