تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا مینشست. سرانجام خسته و ناامید، از تخته پارهها کلبهای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبهاش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشکاش زد. فریاد زد: «خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟». صبح روز بعد با صدای بوق کشتیای که به ساحل نزدیک میشد از خواب پرید. کشتیای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود. نجات دهندگان میگفتند: «خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم».
مرد نجواکنان گفت: «ای خداوند و ای روح بزرگ، با من حرف بزن» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند، اما مرد نشنید.
و سپس دوباره فریاد زد: «با من حرف بزن» و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد، اما مرد باز هم نشنید.
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ای خالق توانا، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم» و ستارهای به روشنی درخشید، اما مرد رو به آسمان فریاد زد: «پروردگارا، به من معجزهای نشان بده» و کودکی متولد شد و زندگی تازهای آغاز شد، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد: «خدایا، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری».
اما مرد با حرکت دست، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت...
عناوین معادل:
1- فعالیتهای تحصیلی پیرامونی
2- فعالیتهای تحصیلی الحاقی
3- برنامه درسی سوم
توجه: برنامه درسی برنامهای است که بعد از دروس الزامی و انتخابی کلاسی قرار میگیرد که معمولاً خارج از کلاس درس جریان دارد.
تعریف فعالیتهای فوقبرنامه:
فعالیتی است که بهمنظور حفظ انگیزه و ایجاد چالش در یادگیری در فضای آزاد و مرتبط با موضوعات درسی طراحی میشود.
مجموعهای از فعالیتها و تجربیات دانش آموزان که به خارج از حیطه کلاس درس مربوط می شود و معمولاً غیر رسمی است و به ابتکارمعلم و دانش آموز وابسته است.
پیشینه فعالیتهای تربیتی:
این فعالیت در گذشته شامل: نقاشی، ورزش، بازیهای نمایشی، سخنوری، گردش و بازدید، سرود،دعا و مانند اینها بوده است که کم کم با زندگی واقعی پیوند خورده و گسترش یافته است.
ارزش فعالیتهای تربیتی:
1- با نیازها، استعداد و علایق دانش آموز تناسب دارد.
2- از نظر فلسفی و روانشناختی توجیه دارد.
3- تجربیات مستدلی برای زندگی بزرگسالی ارائه میدهد.
4- دانشآموزان مشارکت در جامع را تجربه میکنند.
5- به پیشرفت تحصیلی آنها کمک میکند.
6- موجب شادابسازی آنها میشود.
7- اعتماد به خود دانشآموز را بالا میبرد.
اصول تدوین فعالیتهای تربیتی:
1- هم جهت با محتوای برنامه درسی رسمی باشد.
2- با رشد عقلی، عاطفی، جسمی و اجتماعی دانش آموزان همخوانی داشته باشد.
3- انگیزه دانش آموز را تقویت کند.
4- دشواری آنها در سطح متوسط باشد.
5- در انجام فعالیت همیاری باشد.
6- خیلی زمانبر باشد.
7- متنوع و انعطاف پذیر باشد.
8- بر جنبههای مهارتی و نگرشی، بیشتر تاکید شود.
ادامه مطلب ...رسالت آموزش و پرورش در هر کشوری تقویت نگرش انسانی به زندگی و ارتقای فلسفه آن و ایجاد توانایی در افراد جامعه برای زندگی سالم و سازنده است.
یکی از ویژگیهای آموزش و پرورش پیشرفته و مدرن، توجه ویژه به فعالیتهایی است که دانشآموزان در بیرون از کلاس و مدرسه انجام میدهند. این قبیل فعالیتها بدون شک بیشتر از فعالیتهای کلاسی در رشد دانشآموزان مؤثر هستند. بر دستگاه تعلیم و تربیت هر کشوری واجب است در راستای این مهم وارد عرصه شده و زمینههای اجرایی این فرایند را فراهم آورد.
توسعه و غنیسازی فعالیتهای مکمل و فوقبرنامه با توجه به رویکرد نسبتاً متمرکز برنامهریزی درسی و توجه کافی نداشتن به رشد مهارتهای اجتماعی، عاطفی و شناختی فراگیران و در فرآیند یاددهی- یادگیری، لازم است برای تعدیل نارسایی و کاستیهای برنامه درسی، توجه به علایق و استعدادها، پاسخ به نیازهای فردی، غنیسازی اوقات فراغت، پاسخ به تحولات پرشتاب دنیای امروز و تعمیق فرآیند یاددهی- یادگیری، فعالیتهایی در قالب مکمل و فوقبرنامه برای اجرا در مدارس در نظر گرفته شود.
ادامه مطلب ...شب عاشورا بود، عاشورای سال ۴۹؛ گفتم بروم به مجلس روضهای، که صدایش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. منصرف شدم. اما شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود و خانه یکپارچه سکوت و درد، چه میتوانستم کرد؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم، اما چگونه میتوانستم خود را از عاشورا منصرف کنم؟
نامهام را که به دوستم نوشته بودم– دوستی که هرگاه روزگار عاجزم میکرد و رنج به نالیدنم وا میداشت، به پناه او میرفتم– برگرفتم، گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ، بنشینم و با خود سوگواری کنم، مگر نمیشود تنها عزاداری کرد؟ نشستم و روضهای برای دل خویش نوشتم، آنچه را در نامهی او برای خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحیح کردم تا تصویر غربت و رنج حسین گردد.
… پیش چشمم را پردهای از خون پوشیده است. در میان هیاهوی مکرر و خاطره انگیز دجله و فرات، این دو خصم خویشاوندی که هفت هزار سال، گام به گام با تاریخ همسفرند، غریو و غوغای تازهای برپا است؛ صحرای سوزانی را مینگرم، با آسمانی به رنگ شرم، و خورشیدی کبود و گدازان، و هوایی آتش ریز، و دریای رملی که افق در افق گسترده است، و جویباری کف آلود از خون تازهای که میجوشد و گام به گام، همسفر فرات زلال است.
میترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش مینگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپا داشته است و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینهها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شورهزاری بیحاصل و شنها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال«خصومت جاری» و …
میترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش مینگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپا داشته است. ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمهها و دامن ردایش بالا میبرم: اینک دو دست فرو افتادهاش، دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان، فرو میافتد، اما پنجههای خشمگینش، با تعصبی بیحاصل میکوشد، تا هنوز هم نگاهش دارد… جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر…
… افتاد! و دست دیگرش، همچنان بلاتکلیف.
نگاهم را بالاتر میکشانم: از روزنههای زره خون بیرون میزند و بخار غلیظی که خورشید صحرا میمکد تا هر روز، صبح و شام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.
نگاهم را بالاتر میکشانم: گردنی که، همچون قله حرا، از کوهی روییده و ضربات بیامان همه تاریخ بر آن فرود آمده است. به سختی هولناکی کوفته و مجروح است، اما خم نشده است. نگاهم را از رشتههای خونی که بر آن جاری است باز هم بالاتر میکشانم: ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا میماند و… دیگر هیچ!
پنجهای قلبم را وحشیانه در مشت میفشرد، دندانهایی به غیظ در جگرم فرو میرود، دود داغ و سوزندهای از اعماق درونم بر سرم بالا میآید و چشمانم را میسوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم میدهد، که: «هستم»، که «زندگی میکنم».
این همه «بیچاره بودن» و بار «بودن» این همه سنگین! اشک امانم نمیدهد؛ نمیتوانم ببینم. پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است. در برابرم، همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر میلرزد، اما همچنان با انتظاری از عشق و شرم، خیره مینگرم؛ شبحی را در قلب این ابر و دود باز مییابم، طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، ربالنوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است. هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک میکند. غبار ابهام تیرهای که در موج اشک من میلرزد، کنارتر میرود. روشنتر میشود و خطوط چهره خواناتر.
چقدر تحمل ناپذیز است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت میکند. سیمایی که … چه بگویم؟
مفتی اعظم اسلام او را به نام یک «خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوی داده است. و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمهها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینهها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شورهزاری بیحاصل و شنها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و…
در پیرامونش، جز اجساد گرمی که در خون خویش خفتهاند، کسی از او دفاع نمیکند. همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشیده و همچنان، بر رهگذر تاریخ ایستاده است.
نه باز میگردد،
که: به کجا؟
نه پیش میرود،
که: چگونه؟
نه میجنگد،
که: با چه؟
نه سخن میگوید،
که: با که؟
و نه مینشیند،
که: هرگز!
ایستاده است و تمامی جهادش اینکه… نیفتد
همچون سندانی در زیر ضربههای دشمن و دوست، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین(خسرو و دهگان و موبد، زور و زر و تزویر، سیاست و اقتصاد و مذهب)، در طول تاریخ، از آدم تا… خودش! به سیمای شگفتش دوباره چشم میدوزم، در نگاه این بنده خویش مینگرد، خاموش و آشنا؛ با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت میماند.
نمیتوانم تحمل کنم؛ سنگین است؛ تمامی«بودن»م را در خود میشکند و خرد میکند. میگریزم. اما میترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است. به کوچه میگریزم، تا در سیاهی جمعیت گم شوم. در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشنوم.
خلق بسیاری انبوه شدهاند و شهر، آشفته و پرخروش میگرید، عربدهها و ضجهها و عَلم و عَماری و «صلیب جریده» و تیغ و زنجیری که دیوانهوار بر سر و روی و پشت و پهلوی خود میزنند، و مردانی با رداهای بلند و... .
عمامه پیغمبر بر سر و... آه!... باز همان چهرههای تکراری تاریخ! غمگین و سیاهپوش، همه جا پیشاپیش خلایق!
تنها و آواره به هر سو میدوم، گوشه آستین این را میگیرم، دامن ردای او را میچسبم، میپرسم، با تمام نیاز میپرسم؛ غرقه در اشک و درد: «این مرد کیست»؟ «دردش چیست»؟ این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟ چه کرده است؟ چه کشیده است؟ به من بگویید: نامش چیست؟
هیچ کس پاسخم را نمیگوید!
پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است...
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در ست
درست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کزیشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بستهٔ یکدگر راست راه
منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
فردوسی