مرد نجواکنان گفت: «ای خداوند و ای روح بزرگ، با من حرف بزن» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند، اما مرد نشنید.
و سپس دوباره فریاد زد: «با من حرف بزن» و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد، اما مرد باز هم نشنید.
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ای خالق توانا، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم» و ستارهای به روشنی درخشید، اما مرد رو به آسمان فریاد زد: «پروردگارا، به من معجزهای نشان بده» و کودکی متولد شد و زندگی تازهای آغاز شد، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد: «خدایا، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری».
اما مرد با حرکت دست، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت...
salam khobi?be manam sar bezan khoshhal misham.agar lotf konid nazar bezarin mamnon misham.rasti age ba tabadol link movafeqi khabaram bede.mamnon misham be soalat javab bedi.
Mail: sara_fashion_girl2009@yahoo.com
Web: 0274.blogsky.com