کانون های فرهنگی و تربیتی استان اردبیل

وبلاگی در مورد برنامه‌های کانون‌های فرهنگی و تربیتی

کانون های فرهنگی و تربیتی استان اردبیل

وبلاگی در مورد برنامه‌های کانون‌های فرهنگی و تربیتی

تبریک ولادت با سعادت امام علی و روز پدر

 

ز طریق بندگى على نه اگر بشر به خدا رسد

به چه دل نهد به که رو کند به چه سو رود به کجا رسد؟

ز خدا طلب دل مقبلى به على بجوى توسلى

که اگر رسد به على دلى به على قسم به خدا رسد

ازلى ولایت او بود، ابدى عنایت او بود

ز کف کفایت او بود ز خدا هر آنچه به ما رسد

به على اگر برى التجا چه در این سرا چه در آن سرا

همه حاجت تو شود روا همه درد تو به دوا رسد

على اى تو یاور و یار ما اسفا به حال فکار ما

نه اگر به عقده کار ما مدد از تو عقده گشا رسد

ولادت باسعادت مولای عاشقان، امیر مؤمنان، علی علیه السلام، و روز پدر مبارک باد.

فعل مجهول

بچه‌ها صبحتان بخیر... سلام

درس امروز فعل مجهول است

فعل مجهول چیست؟، می‌دانید؟

نسبت «فعل» ما به «مفعول» است

***

در دهانم زبان، چو آیزی

در تهیگاه زنگ می‌لغزید

صوت ناسازم آن‌چنان که مگر

شیشه بر روی سنگ، می‌لغزید

***

ساعتی دادِ آن سخن دادم

حقّ گفتار را ادا کردم

تا ز اعجاز خود شوم آگاه

«ژاله» را زان میان صدا کردم

***

ژاله! از درس من چه فهمیدی؟

پاسخ من سکوت بود و سکوت!

دِ جوابم بده، کجا بودی؟

رفته بودی به عالم هپروت؟

خنده‌ی دختران و غرّش من

ریخت بر فرق ژاله چون باران

لیک او بود غرق حیرت خویش

غافل از اوستاد و از یاران

***

خشمگین، انتقامجو، گفتم :

بچه ها! گوش ژاله سنگین است

دختری طعنه زد که نه، خانم!

درس، در گوش ژاله یاسین است

***

بازهم خنده‌ها و همهمه‌ها

تند و پیگیر می‌رسید به گوش

زیر آتشفشان دیده‌ی من

ژاله، آرام بود و سرد و خموش

***

رفته تا عمق چشمِ حیرانم

آن دو میخِ نگاه خیره‌ی او

موج زن در دو چشم بی‌گنهش

رازی از روزگار تیره‌ی او

***

آنچه در آن نگاه می‌خواندم

قصّه‌ی غصه بود و حرمان بود

ناله‌ای کرد و در سخن آمد

با صدایی که سخت لرزان بود:

***

«فعل مجهول» فعل آن پدری است

که دلم را ز درد پر خون کرد

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت

مادرم را ز خانه بیرون کرد

***

شب دوش از گرسنگی تا صبح

خواهر شیر خوار من نالید

سوخت در تابِ تب برادر من

تا سحر در کنار من نالید

***

از غم آن دو تن، دو دیده‌ی من

این یکی اشک بود و آن دگر خون بود

مادرم را دگر نمی‌دانم

که کجا رفت و حال او چون بود

***

گفت و نالید و آنچه باقی ماند

هِق هِق گریه بود و ناله‌ی او

شسته می‌شد به قطره‌های سرشک

چهره‌ی همچو برگ لاله‌ی او

***

ناله‌ی من به ناله‌اش آمیخت

که غلط بود آنچه من گفتم

درس امروز، قصّه‌ی غم توست

تو بگو، من چرا سخن گفتم؟

***

«فعل مجهول» فعل آن پدری است

که تو را بی‌گناه می‌سوزد

آن حریق هوس بود که در او

مادری بی‌پناه می‌سوزد.

سیمین بهبهانی

معلم و شاگرد

بانگ برداشتم: آه دختر

وای ازین مایه بی‌بند و باری

بازگو، سال از نیمه بگذشت

از چه با خود کتابی نداری؟

می‌خرم؟

کی؟

همین روزها

آه

آه ازین مستی و سستی و خواب

معنیِ وعده‌های تو این است

نوش‌دارو پس از مرگ سهراب

از کتاب رفیقان دیگر

نیک دانم که درسی نخواندی

دیگران پیش رفتند و اینک

این تویی کاین چنین باز ماندی

دیده‌ی دختران بر وی افتاد

گرم از شعله‌ی خود پسندی

دخترک دیده را بر زمین دوخت

شرمگین زین همه دردمندی

گفتی از چشمم آهسته دزدید

چشم غمگین پر آب خود را

پا،‌ پی پا نهاد و نهان کرد

پارگی‌های جوراب خود را

بر رخش از عرشق شبنم افتاد

چهره‌ی زرد او زردتر شد

گوهری زیر مژگان درخشید

دفتر از قطره‌یی اشک، تر شد

اشک نه، آن غرور شکسته

بی‌صدا، گشته بیرون ز روزن

پیش من یک به یک فاش می‌کرد

آن چه دختر نمی‌گفت با من

چند گویی کتاب تو چون شد؟

بگذر از من که من نان ندارم

حاصل از گفتن درد من چیست

دسترس چون به درمان ندارم؟

خواستم تا به گوشش رسانم

ناله‌ی خود که :‌ای وای بر من

وای بر من، چه نامهربانم

شرمگینم ببخشای بر من

نی تو تنها ز دردی روان‌سوز

روی رخسار خود گرد داری

اوستادی به غم خو گرفته

همچو خود صاحب درد داری

خواستم بوسمش چهر و گویم

ما، دو زاییده‌ی رنج و دردیم

هر دو بر شاخه‌ی زندگانی

برگ پژمرده از باد سردیم

لیک دانستم آنجا که هستم

جای تعلیم و تدریس پندست

عجز و شوریدگی از معلم

در بر کودکان ناپسندست

بر جگر سخت دندان فشردم

در گلو ناله‌ها را شکستم

دیده می‌سوخت از گرمیِ اشک

لیک بر اشک وی راه بستم

با همه درد و آشفتگی باز

چهره‌ام خشک و بی‌اعتنا بود

سوختم از غم و کس ندانست

در درونم چه محشر به پا بود

سیمین بهبهانی